مهرالدین مشید
تاریخ از تکرار تا انتقام؛ روایت ناگفته از قدرت، خیانت و بیداری در افغانستان
فرصتهای دفن شده و زخمهای باقی مانده؛ داستان ناتمام مردم افغانستان
در طول سده های متمادی، افغانستان در چهارراه تاریخ و جغرافیا، محل برخورد امپراتوریها، ایدئولوژیها و منافع کشور های منطقه و جهان قرار داشته است. این مقاله با تمرکز بر بسترهای تاریخی تکرارناپذیر و بازتولید بحرانها، میکوشد نشان دهد که چگونه بیتوجهی به درسهای تاریخی، خیانتهای سیاسی و غفلت نخبگان، بیداری های اجتماعی و مقاومتهای ملی بوجود آمده است؛ اما دریغ و درد که این خیزش های ملی، نه تنها قربانی مداخله های بیرونی؛ بلکه اسیر چرخه های درونی «فراموشی تاریخی» نیز شده است که بارها هزینههای سنگین ملی و منطقهای را به بار آورده اند. مفهوم «چرخههای درونی فراموشی تاریخی» در واقع به الگوهای تکرارشوندهای در درون یک جامعه اشاره دارد که موجب فراموشی یا نادیده گرفتن آگاهانه یا ناآگاهانهی گذشتهی آن جامعه میشوند. این چرخهها در افغانستان، اغلب باعث شدهاند که جامعه و ساختار سیاسی نتوانند از گذشته بیاموزند و از تکرار اشتباههای گذشته جلوگیری کنند. روند های تکرار شونده ایکه در نتیجه ی نادیده گرفتن تجربه ها و نیاموختن از درس های تاریخی گذشته در حافظه ی جمعی جامعه تضعیف و یا تحریف شده اند.
نمونه هایی از این چرخه ها را پس از هر بحران یا سقوط سیاسی چون؛ پس از خروج شوروی، یا فرار اشرف غنی می توان نام گرفت که جامعه و نظام آموزشی، رسانهها یا نخبگان، تحلیل دقیق و علل ساختاری آن بحران را بررسی نمیکنند؛ بلکه به جای پرداختن به اصل موضوع؛ برعکس یا سکوت اختیار کرده اند و یا با توجه به گرایش های قومی و گروهی، روایت هایی سطحی و تبلیغاتی از آن به عمل آورده اند. این سبب شده که نسل های بعدی همان اشتباهها را تکرار کنند.
عبارت «تکرار تاریخ» یکی از مهمترین و پرکاربردترین مفاهیم در فلسفهی تاریخ، سیاست و جامعهشناسی است. این عبارت در ظاهر ساده است، اما در واقع معانی عمیق و چندلایه دارد. «تکرار تاریخ» یعنی وقایع یا اشتباهاتی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره در شکلهای جدید یا مشابه اتفاق میافتند، چون جامعه یا دولت از آن تجربهها درس نگرفته است. با تاسف که تاریخ افغانستان هرچند پر از رخداد هایی است که کمتر تکرار شده اند؛ اما در غیاب بازخوانی، بازسازی و یادگیری از آنها، بهگونه ای دیگری ارایه یافته اند. در این مقاله، با نگاهی تحلیلی به چرخههای قدرت، فروپاشی دولتها، مداخله های خارجی و بیداریهای اجتماعی در افغانستان، اشاره خواهد شد که چگونه بیتوجهی به تجربههای تاریخی، زمینه را برای بحرانهای نو فراهم کرده است. این نوشتار بر آن است که میان “فراموشی جمعی” و “انتقام تاریخ” رابطهای محکم برقرار نماید. البته بدین معنا که تاریخ اگر نادیده گرفته شود، نه خاموش میماند و نه مهربان بازمیگردد؛ زیرا وقتی فرصت برای یادگیری از گذشته به هدر رود، تاریخ دیگر آموزگار نیست، بلکه داور بیرحم است. در دل این روایت، مردمی هستند که بارها خیانت دیده اند؛ اما هنوز بیدار میمانند؛ بیداری ایکه شاید آخرین امید برای شکستن چرخهها باشد.
سخن مشهور است که گفتهاند: «اگر تاریخ را نیاموزی، محکوم به تکرار آنی»؛ اما در بستر افغانستان، به نظر میرسد تاریخ نهتنها تکرار نمیشود، بلکه بهشکل بی رحمانه ای انتقام خود را از نخبگان، ساختارها و ملتها میگیرد. این مقاله در جستجوی پاسخ به این پرسش است که چگونه ساختارهای قدرت در افغانستان بارها به جای اصلاح و بازسازی، به چرخههایی از سقوط، خیانت و جنگ داخلی منجر گردیده اند.
افغانستان سرزمینی است که در آن تاریخ هیچ گاه به شکل خطی یا قابل پیشبینی پیش نرفته است. از همین رو بوده که در این کشور، سقوط یک نظام سیاسی منجر به یادگیری از تجربه های تلخ گذشته نشده، بلکه برعکس سراغازی برای بحران و بیثباتی بیشتر بوده ست. در چنین بستری، این سؤال مطرح میشود که آیا تاریخ در افغانستان تکرار نمیشود، یا اینکه تاریخ در غیاب حافظه تاریخی، انتقام خویش را به شکل پرهزینه تری از این کشور بازمی گیرد.
در این نوشته به مسایلی چون؛ تاریخ به مثابه ی اینه ی تحریف شده، خیانت به امید نخبگان و چرخه ی خود ویرانگر قدرت، تداوم سیاست های مداخله گرایانه، بیداری های اجتماعی؛ از مقاومت تا آگاهی سیاسی و تاریخ بی رحم یا جامعه ی بدون حافظه پرداخته می شود تا کلافه های چرخه ی درونی " فراموشی تاریخ" اندکی گشوده شود؛ اما پیش از آن به نکاتی چون؛ تکرار تاریخ به مثابه ی یک چرخه، تکرار تاریخ در حافظهی ی جمعی و چرا تکرار تاریخ خطرناک است، اندکی باید اشاره نمود.
تکرار تاریخ بهمثابهی یک چرخه: برخی فیلسوفان مثل هگل و مارکس تاریخ را چرخهای از وقایع میدانند. چنانکه هگل میگوید: تاریخ خودش را تکرار میکند؛ بار اول به صورت تراژدی، بار دوم به صورت کمدی. مارکس این جمله را بازگو کرد و به نقش طبقات و تضاد منافع در جامعه افزود. یعنی اگر تضادهای اساسی یک جامعه حل نشود، تاریخ نهتنها تکرار میشود، بلکه هر بار با شکلی خندهدار یا فاجعهبارتر بازمیگردد.
تکرار تاریخ در حافظهی جمعی: برخی اوقات، یک ملت آن قدر در خاطرات تلخ تاریخیاش زندانی میشود که ناخودآگاه همان رفتارها و الگوهای قدیمی چون بی اعتمادی سیاسی، خشونت قومی و رهایی از مسؤولیت را در جامعه بازتولید میکند که عواقب آن خطرناک است.
چرا تکرار تاریخ خطرناک است؟
این که چرا تکرار تاریخ خطرناک است؛ دلیل اش آشکارا است. زیرا در اکثر موارد این تکرار همراه با خشونت ها بوده و سقوط عمیق تر را به همراه دارد که نامیدی و یاس را بر نسل جدید به بار می آورند. بدون آگاهی تاریخی، گفتوگو و اصلاح ساختاری، هیچ ملت و دولتی از تکرار تاریخ در امان نیست و پیامد آن ناگوار است؛ زیرا تاریخ با تمام سنگینیاش بازمیگردد.
حال برمیگردیم به اصل موضوع که همانا بیرون کردن کلافه های چرخۀ درونی فراموشی تاریخ است که از «تاریخ به مثابۀ آینۀ تحریف شده» آغاز و تا مبحث «تاریخِ بیرحم یا جامعهی بیحافظه» ادامه می یابد. این زنجیره سایه و روشن رخداد های افغانستان را پیموده و پرده از روی ناگفته ها و روایت های ناتمام بر می دارد. در روشنایی نکات ذیل می توان، کلافه های چرخه ی درونی " فراموشی تاریخ" را اندکی گشود و به این پی برد که چگونه تاریخ بار بار از مردم افغانستان انتقام گرفته است.
تاریخ به مثابه آینه ی تحریف شده
افغانستان از زمان امپراتوری غزنوی تا عصر جدید، شاهد شکلگیری نظامهای سیاسی متعددی بوده که نه تنها بیشتر آنها بر پایه ی زور، قبیلهگرایی یا ائتلافهای ناپایدار شکل گرفتهاند؛ بلکه بدتر از آن از بیرون بر مردم این کشور تحمیل شده اند. این فاجعه با قدرت گیری احمدشاه ابدالی به پاس خدمتگذاری او به خانواده ی نادر افشار آغاز و در زیر سناریوی به نام جرگه ی ملی و پس از به بن بست رفتن این جرگه، با نهادن خوشه ی گندم بوسیله ی مردی به نام صابر شاه کابلی با انتخاب احمد شاه، به پایان رسید. پس از آن ما شاهد هستیم که چگونه حکومت ها بوسیله ی انگلیس به نواسه های احمد شاه دست به دست شد. پس از یک دوره ی استقرار در زمان طاهرشاه و داوود و رخداد فاجعه بار هفت ثور ۱۳۵۷ بار دیگر دست به دست شدن حکومت ها بوسیله ی روسیه، پاکستان، آمریکا تا کنون ادامه دارد. از همین رو بوده که تاریخ در این سرزمین به جای آنکه ابزار آگاهی و حافظه جمعی باشد، اغلب یا سانسور شده، یا توسط حاکمان بازنویسی شده است. این تحریف تاریخی، مانع شکل گیری یک گفتمان ملی منسجم و توسعهی یافته در افغانستان گردیده است.
نخبگان و چرخه خودویرانگر قدرت
یکی از عوامل اصلی سقوط ساختارهای سیاسی در افغانستان، خیانت نخبگان سیاسی و نظامی به آرمانهای ملی مردم این کشور بوده است. از سقوط شاه امانالله تا فرار اشرف غنی، الگوی مشابهی در این کشور تکرار شده است. در این مدت نخبگان در لحظه های سرنوشت ساز یا کشور را ترک کردهاند یا با نیروهای بیگانه سازش کردهاند. این سبب بی اعتمادی مزمن مردم به سیاست و سیاستگران شده که دلیل آن ریشه دواندن فرهنگ «نجات فردی به جای نجات جمعی» بوده است.
چرخهی خودویرانگر قدرت، مدلی سه مرحله ای دارد که در بسیاری از دولتهای ناکام دیده شده است که در مرحله ی نخست قدرت با وعده ی نخبگان با شعارهای مردمی جون آزادی و عدالت به صحنه میآیند و با فساد پایان می یابلد. در مرحله ی دوم انحصار با سرکوب آغاز می شود. یعنی پس از دستیابی به قدرت، حلقهای از وفاداران شکل میگیرد و با حذف مخالفان فساد و رسوا خواری گسترش مییابد، و رسانه ها یا مدافعین سرکوب میشوند. در مرحله ی سوم سقوط با بیاعتمادی آغاز می شود. این زمانی است که در نتیجه ی تراکم خشم عمومی، فشارهای خارجی یا فروپاشی داخلی، نظام دیگر توان بقا ندارد. در این حال شماری میگریزند، برخی با نامی جدید بازمیگردند، و بالاخره مردم دوباره قربانی میشوند.
ائتلاف نخبگان با نیروهای خارجی علیه رقیبان
در دوران اشغال شوروی، برخی گروهها با غرب همپیمان شدند. بعدها، برخی گروههای طالبان با کشورهایی مانند پاکستان یا حتی روسیه روابط پنهان برقرار کردند. امروز هم برخی رهبران سیاسی در تبعید، دنبال حمایت خارجیاند. با تاسف که این بار هم مردم ما قربانی سیاست های نخبه محور گردید اند. نخبگان به جای حل اختلاف های داخلی به بیگانگان اتکا نموده اند. مولی که در جنگ داخلی کابل در دهه ۷۰ میلادی شمسی، مردم گروگان جنگهای جناحی شدند. در دوران اخیر، هم بازنده اصلی جنگ طالبان و جمهوریت، مردم عادی افغانستان بوده اند.
تداوم سیاستهای مداخلهگرایانه
عامل مهم دیگر، دخالت بازیگران منطقهای و فرامنطقهای است. افغانستان همواره میدان بازی قدرتهایی چون بریتانیا، شوروی، آمریکا، ایران، پاکستان، چین و هند بوده است. این رقابتها اغلب به شکل جنگهای نیابتی تبارز کرده و فرصتهای بازسازی و توسعه را نابود کردهاند. تاریخ در اینجا نه تنها تکرار نمیشود، بلکه از طریق نفوذ بیرونی ها، از مسیر طبیعی خود منحرف شده و به ابزار بحران سازی تبدیل گشته است. با تاسف که افغانستان پس از تهاجم شوروی به گونه ی فاجعه باری وارد این حلقه ی معکوس خبیثه شده است و بهای آن را بیش از نیم قرن بدین سو مردم افغانستان می پردازند. این در حالی بوده که مردم افغانستان برای ازادی، برابری، عدالت اجتماعی و عدالت سرزمینی بویژه در نیم سده ی اخیر قربانی های بی شماری داده اند؛ اما برعکس قربانی سیاست های وابستگی نخبگان و سیاست گران شده اند. طالبان آخرین قافله ی تداوم سیاست های مداخله گرایانه ی کشور های منطقه و فرامنطقه اند.
بیداریهای اجتماعی: از مقاومت تا آگاهی سیاسی
با وجود تمام فشارها، مردم افغانستان بارها نشان دادهاند که قادر به بیداری، مقاومت و بازسازی هویت ملی هستند. مردم افغانستان از زمان تهاجم شوروی تا کنون این شایستگی را از خود بار بار داده اند؛ سهمگیری مشترک مردم در جنگ میهنی در مبارزه با ارتش شوروی، مقاومت پنجشیر و صفحات شمال در برابر طالبان، شکلگیری جامعه مدنی در دهه ۲۰۰۰ و حضور فعال زنان و نسل جوان در دانشگاهها و رسانهها و اکنون مقاومت های مسلحانه و سیاسی و قیامهای محلی در برابر طالبان، نشانههایی از این بیداری هستند. اما این بیداریها اغلب با سرکوب، تبعید یا سکوت تاریخی مواجه شدهاند. با تاسف که این سرکوب ها در حکومت طالبان به گونه ی فاجعه بار و ضد انسانی ادامه دارد. زنان محروم از کار و دختران محروم از آموزش و هرگونه فعالیت های مدنی شده اند و در زندان های طالبان شکنجه شده و حتا مورد تجاوز جنسی قرار گرفته اند.
تاریخِ بیرحم یا جامعهی بیحافظه؟
پرسش نهایی آن است که آیا تاریخ بیرحم است، یا جامعه ی ما حافظه ندارد؟ با تاسف به نظر میرسد آنچه در افغانستان روی میدهد، محصول عدم نهادینه سازی حافظه ی جمعی، شکست در ساخت دولت ملی، و نبود توافق تاریخی و بصورت کل غیابت یک گفتمان واقعی ملی بر سر گذشته و آینده است. در این شرایط است که تاریخ به جای تکرار، با شدت بیشتری از جامعه ی افغانستان «انتقام» میگیرد. در همین حال تاریخ زمانی تکرار می شود که یادگیری از گذشته صورت نگیرد؛ تحلیل ریشهای بحرانها انجام نشود؛ مسئولیتپذیری تاریخی نهادینه نشود و بالاخره ساختارهای معیوب قدرت بدون اصلاح تداوم یابد؛ یعنی اگر یک ملت یا نظام سیاسی، از اشتباهات تاریخی خود درس نگیرد، همان بحرانها بصورت جدید دوباره در جامعه حضور پیدا می کنند. تکرار تاریخ، بازتولید اشتباهات گذشته در بستری نو است. تاریخ خودش را دقیق کاپی نمیکند، اما همان «الگوهای خطرناک» را در قالب بازیگران جدید، شرایط تازه یا توجیهات مدرن، دوباره زنده میکند. در واقع شناخت تکرارها، گام اول برای شکستن چرخهی بحران است. با عبارتی دیگر رویدادها، اشتباهات، یا الگوهای رفتاری گذشته، با شکل یا ظاهری متفاوت؛ اما با محتوایی مشابه، دوباره در دورههای بعدی تکرار میشوند. تاریخ ممکن است، به گونه ی دقیق همان حادثه را بازتولید نکند؛ اما رفتارها، نتایج و روندهای مشابهی را به همراه میآورد.
در سرزمینهایی چون افغانستان که تاریخ نگاری بهجای حقیقت، اغلب با منافع سیاسی و روایت های جناحی تنظیم شده است و عواقب آن منجر به فراموشیِ مسئولانهی گذشته می شود. این سبب می شود تا روایت های واقعی ناگفته باقی بمانند. روایت ناگفته، بخشهایی از واقعیت را بازگو میکند که در رسانهها، تاریخ رسمی، یا روایتهای سیاسی به گونه ی عمدی حذف یا سانسور شدهاند. در چنین بسترهایی، دردهای جمعی نه التیام مییابند، نه به آگاهی تبدیل میشوند؛ تنها دفن میشوند تا بعدها با خشونتی وحشتناک تر سر برآورند. بنا براین برای شکستن چرخه های ویرانگر گذشته و جلوگیری از تکرار فاجعه های سیاسی، افغانستان به سه اقدام بنیادین نیاز دارد؛ نخست از همه بازخوانی صادقانهی تاریخ البته نه برای انتقام؛ بلکه برای آشتی. نه برای تطهیر، بلکه برای شفافیت. زیرا که حقیقت، مقدمهی رهایی است. در گام دوم بازسازی اعتماد عمومی؛ این اعتماد، پایهی هر نظام پایدار است. مردمی که بارها فریب خوردهاند، تنها در پرتو شفافیت، عدالت و مشارکت است که درخت اعتماد در قلب های شان دوباره باور می شود. در مرحله ی سوم بازتعریف رابطهی مردم و قدرت است.
این رمانی درست است که قدرت باید از مردم برخیزد، نه بر آنان تحمیل شود. این بازتعریف تنها راه پایاندادن به سنتهای خودکامگی و نخبه گرایی های متروی گرایانه است. در نبود این بازنگری تاریخی و سیاسی، تاریخ افغانستان نه تنها تکرار نخواهد شد، بلکه هر بار، با صورتی خونینتر و پیامدی خطرناک تر بازخواهد گشت؛ نه چون گذشته قدرت مند است، بلکه چون حال، ناتوان تر از فراگیری درس های آموزنده خواهد بود.
طالبان و تکرار تاریخ
حال پرسش این است که ایا طالبان ظرفیت این را دارند که از تکرار های فاجعه بار تاریخ درس های اموختنی بگیرند تا از تکرار تاریخ پیشگیری کنند؛ یعنی وقایع یا اشتباهاتی که در گذشته رخ دادهاند، دوباره در شکلهای جدید یا مشابه آن اتفاق نیفتند. با تاسف که طالبان از همان روز نخست تا کنون نه تنها عملی انجام نداده اند که گواه بر آموزش آنان از درس های اموختنی تاریخ و بازنگری آن باشد؛ بلکه برعکس آن اعمال زشت و رویکرد های زشت گذشته را تندتر و زشت تر از گذشته ها بر مردم افغانستان تحمیل کرده اند. از حدود چهار سال بدین سو در غیاب قانون بر مردم افغانستان حکومت می کنند و حق کار زنان، حق آموزش دختران، حق زنده گی مرد و زن افغانستان را از آنان گرفته اند و برای حکومت همه شمول و حاکمیت قانون کم ترین تنایلی از خود نشان نداده اند. ممکن طالبان بسیاری چیز ها را حتا خشم خدا و مردم را دست کم گرفته باشند؛ اما به گواهی تاریخ زود است که طالبان در آتشی را که در افغانستان شعله ور کردانیده اند، خود نیز از قربانیان آن باشند.
نتیجه
برای شکستن چرخههای ویرانگر و تبدیل تجربههای تلخ به سرمایههای آگاهی، افغانستان نیازمند بازخوانی صادقانه تاریخ، بازسازی اعتماد عمومی، و بازتعریف رابطه میان قدرت و مردم است. اگر این بازنگری رخ ندهد، تاریخ نهتنها تکرار نخواهد شد، بلکه در هر نسل با صورتی خونینتر بازخواهد گشت. افغانستان نیازمند یک بازاندیشی عمیق در رابطهاش با گذشته ها است. حافظه تاریخی، اگر به درستی بازخوانی و نهادینه نشود، نه تنها ابزار رشد نخواهد بود، بلکه به بستر تکرار ناکامیها تبدیل خواهد شد. خیانتهای نخبگان، تحریف روایتها و فراموشی بیداریهای مردمی، سه ضلع اصلی مثلثیاند که تاریخ افغانستان را از یادگیری بازداشته اند. این مقاله نشان میدهد که اگر تاریخ تکرار نشود، انتقام میگیرد و این انتقام، نه خلاصهای از تجربهها، وقایع، باورها یا خاطرات یک دوره تاریخی گذشته؛ بلکه زخم خون چکان آینده خواهد بود. بدون تردید، این زخم خون چکان سیلی را جاری خواهد ساخت که برج و باروی حکومت طالبان را هم فرو خواهد ریخت.
پایان